ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

به همین سادگی

چهارده سالم بود صدای زنگ تلفن منو به سمت خودش کشوند...بله بفرمایید.خوبی؟ممنون شما؟؟؟من رضا هستم.نمیشناسم؟؟خب کم کم میشناسی عجله نکن.سریع قطع کردم گفتم معلوم نیست کدوم احمقیه حتمآ یکی هست میخواد منو امتحان کنه دوباره صدای زنگ تلفن منو به سمت خودش کشوند..بله؟؟چرا قطع کردی؟آقا آزار داری؟؟؟چته مزاحم نشو.خانوم خوشگله تپل مپلی عسلی حالا با ما راه بیا.اگه یک دفعه دیگه مزاحم بشی خط و میدم کنترل کنن.اگه به تهدیده که من هم میام سراغت و...شما مگه خونتون اینجا نیست؟؟؟مگه فامیلت این نیست؟؟؟بله شما آدرس منو از کجا داری؟ دیدی برای من خیلی ساده است که با یک اشاره همه هست و نیستت و پیدا کنم و بریزم جلوتوقتی دیدم که مشخصات منو دقیق داره راستش اولش ترسیدم ولی خب کنجکاو شدم ببینم کیه که اینقدر اطلاعات دقیق داره تلفنهاش هفته ها ادامه داشت تا جایی که روزی نبود که بیش از چهار ساعت باهم صحبت نکنیم از اونجایی که من خیلی مغرور بودم و به هرکسی پا نمیدادم بعد از ماهها تازه اعتراف میکردم که عاشقش شدم و دوسش دارم اون هم خیلی ابراز عشق میکرد و میگفت ماهها دنبالم بوده و از من خوشش میاد میگفت با مامانش در مورد من صحبت کرده و گفته من به زودی نامزد میکنم و دنبال زن برام نگردین من هم چهارده سالم بود و نمیخواستم تو اون سن ازدواج کنم و به حساب خودم صداقت کلام اون برام ثابت شده بود دوستی و رابطه ما خیلی صمیمیتر شده بود که حتی اگه هر روز هم همدیگر ومیدیدم باز هم کم بود شبها به عشق هم میخوابیدیم و روزها با یاد و خاطرات سر میکردیم.خانواده من هم شک کرده بودن به تابلو بازیهای من تذکر زیادی هم داده بودن ولی من توجهی نداشتم کم کم همه فامیل از رفتارهای من متوجه موضوع شده بودن اون هم خیلی تابلو بود و حتی همسایه هاشون هم از این موضوع ما باخبر شده بودن!! خلاصه دوستی ما هر روز که میگذشت صمیمیتر میشد و این عشق در دلمون ریشه میگرفت من هم دوست نداشتم در سن چهارده سالگی ازدواج کنم ولی اگه اون اقدام میکرد برای اینکه دوست داشتم مال همدیگه باشیم جواب مثبت میدادم خانواده های هردو تحصیل کرده و وضعیت مالی هردو هم خوب بود و در یک رده بودیم و مشکلی از اون نظر نداشتیم فقط هردومون به تحصیل ادامه میدادیم تصمیم گرفته بودیم بعد از چهار سال باهم ازدواج کنیم در مورد شب زفاف و...سکس و این چیزها خیلی حرف میزدیم حتی چند دفعه هم از من درخواست کرده بود که به خونشون برم ولی من رد میکردم و این بود که باعث میشد اعتماد اون رو به خودم جلب کنم ولی من هرگز حاضر نبودم با اون قبل از ازدواج سکس داشته باشم غرور داشتم! یکروزبعد از دو سال از دوستیمون اون باز هم حرف خودش رو تکرار کرد و به من پیشنهاد سکس داد حتی منتظر نشد جواب من روبشنوه برای خودش قرار گذاشت شنبه ساعت 4 بعدازظهر ولی این حرفش رو با خشم زد یعنی اگه نرم دیگه نه من نه اون یه جوری تهدید بود نمیدونم ولی من اون موقع کور بودم و نمیفهمیدم رفتیم باهم طلا فروشی و برای من حلقه خرید و دستم کرد دیگه خر شدم که مال همدیگه ایم ولی باز هم دلم نمیخواست که شنبه من برم دوست داشتم اون روز اصلآ نمیومد نمیدونید شنبه رو چطوری گذروندم فکرش هم نمیکردم که خودم بخوام خودمو بدبخت کنم و توی منجلابی پا بذارم که خودم واسه خودم ساختم ساعت یک ظهر شد که داشتم دیوونه میشدم دوس داشتم توی اون سه ساعت بمیرم تا اینکه ساعت چهار شد و تپشهای قلب من سر به آسمون میذاشتند که چه اتفاقی قراره بیوفته و من الان چه سرنوشتی رو برای خودم رقم خواهم زد ساعت چهار رفتم سر قرار دیدم زودتر از من اونجا بود دستو پام میلرزید منو سوار ماشینش کرد و یه چرخی زدیم توی خیابون رفتیم بستنی خوردیم خیالم راحت شد که از سکس خبری نیست ولی ساعت 5 قرار داشتیم بالاخره ساعت 5 رفتیم خونه یکی از دوستاش دیگه داشتم میمردم بدنم یخ زده بود سردم بود چشام سیاهی میرفت فکر کردم جنده شدم و از این اسم حالم بهم میخورد فقط از خدا میخواستم بمیرم در اون لحظه رفتیم تو خونه اول روسری منو در آورد بعد موهامو باز کرد بعد مانتو رو در آورد و بعد لباسامو در آورد و بعد شورتمو...ذوق کرد میگفت کس دارم کس عشقمو آخ الهی فداش شم جوووننن این حرفاش منو بیشتر میترسوند خودش هم فهمیده بود ناخواسته بوده و دارم از ترس به خودم میشاشم بعد شروع کرد به در آوردن لباسهای خودش بعد شورتشو در آورد و یه دفعه یه کیر بزرگ و دیدم وایییی ترسیدم اولین بارم بود که کیر و از نزدیک میدیدم با خودم گفتم خدایا این قراره کجای من بره؟؟؟ داشتم میمردم فقط شاید بخندید ولی حتی زمانی که داشت منو میبوسید من در حال صلوات فرستادن بودم و از خدا کمک میخواستم که سالم از این خونه لعنتی برم بیرون بعد گفت تپلی من بیا بشین روی پام منم که مثلآ نشسته بودم دستمو انداخت دور گردنش شروع کرد صورت منو خوردن چشمامو بوسید گونه هامو میبوسید لبامو خورد زبونمو لیس میزد و میخورد رسید به گردنم و حسابی گردنمو خورد ولی صدای قلب من به آسمون میرفت من مثل مجسمه نشسته بودم و تکون نمیخوردم و به جرات میگم هیچ لذتی هم نمیبردم و فقط صلوات میفرستادمو زمزمه میکردم بعد رسید به سینه هام گرفت تو دستش و قربون صدقشون رفت و نوکشون و گذاشت تو دهنشو میک میزد و با اون دستش هم اون یکی رو میمالید و از لذت داشت میمرد و حسابی تحریک شده بود ولی من بیچاره فقط در اون لحظه از خدا میخواستم از این خونه برم بیرون هرچی به پایین نزدیکتر میشد ترس من بیشتر تا اینکه منو خوابوند روی تخت و پاهامو از هم باز کرد سرشو کرد لای پاهام و حسابی کوسمو لیس زد منم در اون لحظه که اصلآ نمیخواستم لذت ببرم چون تقریبآ به زور بود ولی بخاطر اون هیچی نمیگفتم ولی حتی لذت رو نفهمیدم چیه فقط بغض گلومو فشار میداد سر اون لای پاهام بود و داشت کوسمو میلیسید و بدن منم سرد و داشتم میلرزیدم منتظر بودم که بزنم زیر گریه اصلآ هیچ صدایی ازم شنیده نمیشد اون هم میدید لذت نمیبرم هی خوردنشو بیشتر میکرد مثلآ بیام تو راه و شاید از این حالت در بیام ولی نتونست بغضم داشت منو میترکوند همونجا بود که احساس تنفر تو وجودم ریشه زد سرشو زدم کناردستمو گذاشتم روی کوسم داشت خطرناک میشد منو برگردوند سوراخ کونمو لیس زد انگشتشو کرد توش بعد چربش کرد و انتظار داشت که کیر کلفت و درازشو بره تو کونم من که هیچی حس نمیکردم فقط میدیدم که چطور عشق داره به تنفر تبدیل میشه ولی من مقاوت میکردم تا اینکه سر کیرشو گذاشت دم سوراخمو با فشار زیاد نوکشو داشت میکرد توی کونم که صدای جیغم در اومد و سریع از روم بلند شد و کیرشو در آورد منم که دنبال بهونه بودم که خودمو خالی کنم و بزنم زیر گریه مثلآ دردو بهونه کردمو خودمو خالی کردم و فقط زار و زار مثل ابر بهار اشک ریختم تا اینکه خودش گفت ولش کن مثل اینکه نباید ادامه بدیم اومد و بدن منو پاک کرد کیرش هنوز سیخ بود بعد لباسای منو تنم کرد و از اون خونه رفتیم بیرون فقط اون لحظه که پامونو گذاشتیم بیرون داشتم خدا رو شکر میکردم و توبه بخاطر کار ناخواسته.ولی دیگه به روی من نیاورد ولی من روزها و شبها به این موضوع فکر کردمو اشک ریختم که ناخواسته چطور عشق آسمونیه اون تبدیل به هوس شد ولی خب در مورد اون موضع با من حرفی نزد سالها میگذشت و ماهها و روزها هم گذرا بودن تا اینکه از اون روز دو سال گذشت.و یک روز که حرف از ازدواج رو میزدیم.با این همه یاد چهار سال زندگیم که به خاطر اون رفته بود فکر میکردم باز هم یه ذره احساس نسبت بهش داشتم و حاضر بودم باهاش ازدواج کنم یه روز که از خاطرات گذشته حرف میزدیم گفت چهار سال از عشقمون گذشت ولی راستی آیا به این فکر کردی که چرا عشق فرهاد و شیرین پایدار موند؟؟؟ گفتم نه.گفت من بهت میگم چرا.چون هیچ وقت بهم نرسیدن.این حرفش مثل یک پتک بود توی سرم بغض کرده بودم بهم گفت منو تو میتونیم تا آخر عمر باهم دوست باشیم تا هرزمان که تو میخوای ولی هرگز نمیتونیم باهم ازدواج کنیم گفتم چرا؟؟؟ گفت چون تو اگه دختر خوبی بودی نباید با من دو سال پیش سکس میداشتی اونجا سکوت نکردم مثل دو سال پیش نذاشتم باز هم فکر کنه خرم بهش گفتم تو اگه پسر خوبی بودی به من پیشنهاد سکس نمیدادی اون به من گفت من پسرم میتونم هرکاری بکنم ولی تو نه.ولی بغض من اجازه جوابگویی رو نمیداد که این انصاف کجاست؟؟ خدایا پس انصافت کو؟؟؟ چرا به دادم نمیرسی؟؟؟؟ مگه این من نبودم که حتی میخواستم خودکشی کنم ولی سکس نداشته باشم غرورمو شکستم خودمو خورد کردم که اون ناراحت نشه و سکوت کردم و اشک ریختم که اون ناراحت نشه پس این چرا به من میگه من خواستم آیا فراموش کرده؟ اگه پسری که ادعا میکنه ایرادی نداره خودش دوست دختر داشته باشه ولی دختر نباید دوست پسر داشته باشه پس اون چطوری میتونه با دختر دوست بشه؟ درصورتی که خودش میگه دختر نباید دوست پسر داشته باشه.داشتم دیوونه میشدم همه زندگیم نابود شده بود اصرارهاش جلوی چشمم بود که چطور التماس میکرد برای دوستیمون چطور دلم براش سوخت و فکر میکردم مرده چقدر ساده بودم چطور آبروم رو پیش فامیل بردم و چطور خودمو خورد کردم و چطول با کمال پررویی به من میگه تو اگه خوب بودی با من دوست نمیشدی دیگه حتی اون احساس باقیمانده هم از تو دلم رفت و به نفرت تبدیل شد داشتم دیوونه میشدم که کارت عروسیش رو به من نشون داد که مال دو هفته آینده بود اون هم با دختر خالش و عشق چهار ساله من تموم شد و من برباد رفتم.به همین سادگی.پایان

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر