ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق25

رفیقای ما اینن.هنوزجابجا نشده بودیم که زنگ در رو زدن.در رو باز کردم و ماشینی که هیزم آورده بود وارد شد.به دختر ها گفتم : شماها ملافه ها رو از روی مبلها جمع کنید و قشنگ تا کنید بزارید یه گوشه.منم میرم کمک این یارو هیزمها روخالی کنیم.با کمک طرف هیزمها رو چیدیم سرجاش و پول یارو رو حساب کردم و رفت.خودم هم باهاش رفتم تا دم در و در رو از داخل قفل کردم.رفتم سروقت هیزمها و مقداری از هیزمها رو که فکر میکردم زود تر آتیش میگیرن رو برداشتم و رفتم داخل عمارت.دخترها داشتن لوازم رو مرتب میکردن.
ص : کامی شام چی میخوای درست کنی ؟
ک : ماهی. مگه ندیدی خریدم.؟
ص : چرا دیدم. ولی میخوای سرخ کنی ؟
ک : نه بابا. بذار مستقر بشیم بعدش میبینی.
ا : کامی این همه مشروب این جا هست اونوقت تو رفتی دوباره خریدی. ؟
ک : در دیزی بازه. حیای گربه کجاست ؟ ویلاشون رو گرفتیم حالا به مشروبشون که نباید ناخنک بزنیم.
ا : خوبه رفیقته.
ک : به هر حال. من اینجوریم. سعی میکنم چیزی که خودم میتونم تهیه کنم رو از کسی نگیرم.
هیزمها رو گذاشتم بغل شومینه بزرگی که تو هال بود و با هزار مصیبت تونستم روشنش کنم. چند تیکه چوب نازک ریختم و بعدش یه کنده درخت گذاشتم روشون تا اون هم یواش یواش آتیش بگیره و تا صبح بسوزه.رفتم تو آشپزخونه و یخچال رو زدم به برق و به ص هم گفتم که بگرده یه تخته برای پاک کردن ماهی پیدا کنه. خودم هم رفتم پشت ویلا و شوفاژخونه رو روشن کردم تا این چند روزه از سرما نمیریم. علی گفته بود که هفته پیش گازوییل رو پر کردیم و خیالت راحت باشه بابتش. داخل که شدم دخترها داشتن مثلا ماهی پاک میکردن. ص که اینگار یه چیز نجس رو گرفته باشه دستش. از گوشه دم ماهی گرفته بود و داشت مثلا شکم ماهی رو باز میکرد که تمیزش کنه.
ک : نکن اونجور. بلد نیستی دست نزن خوب.
ص : خوب میخوام یاد بگیرم.
ک : نمیخواد یاد بگیری. اگر میخواستی یاد بگیری تو خونه بابا جونت یاد میگرفتی.
ا : راست میگه دیگه.
ک : تو حرف نزن که از ص بدتر توئی.
برگشتم تو تراس و منقلی رو که اونجا تعبیه شده بود برای غذا پختن پر از ذغال کردم و آتیشش کردم. خودم برگشتم داخل. دستهام رو شستم و رفتم سر وقت ماهیها. به ص گفتم که پیاز و فلفل سبز و گوجه فرنگی رو سالادی خورد کنه. افسانه هم وایساده بود ببینه من چیکار میکنم. شکم ماهیها رو تمیز کردم و بعدش هم با یه حرکت تیغه وسط کمرشون رو کشیدم بیرون. افسانه که داشت از تعجب شاخ در میاورد.
ا : کامی از کجا این کارارو یاد گرفتی ؟
ک : از حسین رفیقم. اون آشپزه.
ا : واقعا که همش به فکر شکمتی.
ک : زیر شکم رو یادت رفت بگی.
ا : آره.
ک : ماره.
ا : کوش ؟ کجاس ؟
ک : همین دوروبراست بگردی پیداش میکنی.دستش رو برد سمت شلوارم و سر کیرم رو گرفت دستش و گفت : منظورت این بود ؟
ک : آره. دقیقا.
ا : خوب پس الان میکنمش که از این به بعد فقط فکر شکمت باشی.یه فشار بد با انگشتهاش به سر کیرم آورد که خودم فهمیدم رنگم عوض شد بدجوری درد گرفت
ک : آخ آخ. بیشعور کندیش. نمیگی این نباشه باید بری بادمجون پیدا کنی خود ارضایی کنی.
ا : غش غش غش. خندیدم.
ک : وقتی پاره ات کردم گریه ات رو هم میبینم.
ص : بابایی ببخشش.
ک : شرمنده. اینجوری هم وانیسا من رو نگاه کن. برو ببین آتیشن منقل به راهه یا نه.
ا : چشم بد دهن.
افسانه رفت به منقل سر زدو برگشت گفت که خوبه.ماهیها رو شستم و پولکهاش رو هم گرفتم. بعدش داخل شکم همشون از مخلوط پیاز و فلفل و گوجه فرنگی و یه مقدار جعفری پرکردم و تو هر کدومشون هم یه مقدار کره و آبلیمو زدم و مقداری هم فلفل سیاه زدم بهش و بعدش هر یه ماهی رو لای یه ورقه فویل قشنگ پیچوندم و چیدمشون تو سینی. بعد از این که تموم شد به قیافه متعجب اون دوتا نگاه کردم.
ک : چیه ؟
ص : چه شکلی میخوای درست کنی اینارو. ؟
ک : وایسا نگاه کن. حرف هم نزن.
ص : چشم.
رفتیم تو تراس و بعد از به هم زدن ذغالها همه رو جمع کردم یه گوشه و بعدش ماهیها رو خوابوندم کف منقل و ذغالها رو هم پخش کردم رو شون.
ص : کامی مطمئنی که اینجوری میپزه ؟
ک : گفتم تو این یه قلم کاری نداشته باشید. حاضر شد بخورید و حال کنید.
برگشتیم داخل و من وسایلی رو که باید تو یخچال قرار میگرفت رو چیدم داخل یخچال و یکم آشپزخونه رو هم مرتب کردم و برگشتم سر ماهیها.یه دور چرخوندمشون و نشستم تا حاضر بشن. دختر ها هم رفته بودن لباسای راحتی بپوشن. یه زنگ به علی زدم و بهش گفتم که مستقر شدیم. اون هم گفت که خوش بگذره و من هم دوباره ازش تشکر کردم و خدا حافظی کردیم با هم. روی ذغال کنار ماهیها یه قوری گذاشته بودم که بعد از جوش اومدن توش چایی دم کرده بودم با یه تیکه دستمال از دسته قوری گرفتم و یه لیوان چایی برای خودم ریختم و بعدش هم یه سیگار روشن کردم و زل زدم به سرخی ذغالها. از سیگارم کام میگرفتم و گرمای ذغالها که به صورتم میخورد خیلی حال میداد بهم. بعد از تموم شدن سیگار چاییم رو خوردم و به ماهیها یه نگاهی انداختم. دیگه آماده شده بودن. رفتم داخل که بگم میز رو بچینن که دیدم مشغول همین کارند.ماهیها رو از زیر ذغالها کشیدم بیرون و گذاشتم تو سینی و بردم سر میز. دختر ها سالاد شیرازی درست کرده بودن و میز رو هم خیلی با سلیقه چیده بودن. افسانه از توی بار سه تا گیلاس خالی آورده بود و گذاشته بود روی میز. یکی از ویسکیها رو هم از یخچال در آورد و آورد سر سفره.
ک : هنوز گرمه ها. گلوت رو میزنه.
ا : نترس بابا. من عرق سگی گرم هم خوردم.
ک : بابا. آقا لاته.
ا : جونم. ؟
ک : شکلاته.
ا : لوس.
ص : بسه دیگه.
ک : چشم مادر بزرگ.
ص : تو که میخوای غذا ی اینجوری درست کنی نباید نون بخری ؟
ک : نه. 7 تا ماهیه بدون نون بخوری هم زیاد میاد.
ص : جدی ؟
ک : جون تو.
نشستیم به خوردن. جایه همگی خالی خیلی خوشمزه شده بود. دختر ها که خیلی حال کردن با اون غذا.بعد از شام دختر ها میز رو جمع کردن و من هم توی لیوانم مشروب ریختم و بلند شدم رفتم سمت شومینه. با سیخ شومینه یکم کنده ها رو جابجا کردم و مرتبشون کردم.شومینه و شوفاژهای ویلا دیگه از سرمایی که در لحظه ورودمون به ویلا حاکم بود خبری نبود و یکمی گرمتر شده بود. با انبر شومینه یه تیکه ذغال برداشتم و سیگارم رو باهاش روشن کردم. لم دادم روی مخده ای که اونجا بود چشم دوختم به شعله های آتیش. انگار که به جای سوختن داشتن میرقصیدن و پایکوبی میکردن. چقدر دوست داشتم یه زندگی اینجوری داشتم برای خودم. خارج از شهر و توی سکوت مطلق به دور از هر هیاهو و دغدغه زندگی میکردم و به عشق و حالم میرسیدم . از فکر خودم خنده ام گرفت. آخه خودم رو بهتر از هر کسی میشناختم. ساخته شده ام برای شور و هیجان و شر. من و چه به آرامش و خلوتی و به دور از هیاهو بودن.ص و افسانه هم اومدن و به من ملحق شدن. یکم با مشروبم بازی بازی کردم و باقیش رو یه نفس رفتم بالا. پشت سرش هم یه کام از سیگارم گرفتم.
ص : میگم کامی یه حرفی بزن. الان که دیگه رانندگی نمیکنی بگی هواسم پرت میشه.
ک : چی بگم. ؟ شما ها بگید من براتون بگم.
ا : ما اگر میدونستیم چی بگیم که نمیومدیم پیش تو.
ک : اولا تو نه و شما. دوما مگه من مثل شما ها خبر نگار بی بی سی ام که همیشه یه حرفی برای گفتن داشته باشم.
ص : نیست که نیستی.
ک : آره جون تو. میخواین فیلم ببینیم ؟
ا : آره بهتر از هیچ چیه.
ک : اوکی بریم دم تلویزیون. شما ها برید چند تا بالشت و یکم خوراکی بیارید. من هم میگردم ببینم فیلم چی دارن یکی بذارم ببینیم.ص رفت بالشت آورد و افسانه هم با تخمه و میوه و چایی اومد. من هم تو دی وی دی های علی گشتم و چند تا فیلم پیدا کردم که یکیش زیبای آمریکایی بود. خودم دیده بودم ولی باز هم کاچی بعزه هیچ چی.
ک : زیبای آمریکایی رو دیدید ؟
ا : نه. قشنگه ؟
ص : من هم ندیدم.
ک : خوب پس همین رو میبینیم.
گذاشتم تو دستگاه و پلی کردم. همزمان با دیدن من که داشتم از خوراکیها تناول میکردم. خوشبختانه زیر نویس بود و نیازی نبود که من بهشون توضیح بدم. آخه هر وقت تو خونه من فیلم نگاه مبکردن من بدبخت باید براشون توضیح میدادم که این صحنه چی شد و غیره.یکم که گذشت خوراکی نمونده بود که بخورم. یه بالشت گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم. یه سیگار هم روشن کردم و مشغول تماشا شدم. سیگارم که تموم شد تو جاسیگاری خاموشش کردم و دستهام رو گذاشتم زیر سرم.ص اومد بغلم دستم رو باز کردم که بخوابه رو دستم افسانه با دیدن این صحنه اومد روی اون یکی دستم و دراز کشید روی دستم. هر دو تاشون خوشگل بودن و تو دل برو. من تو اون لحظه احساس خوشبختی میکردم که 2 تا دختر لوند در کنارم هستن و دارن در کنار من زندگی میکنن. دست ص روی سینه من حرکت میکرد و داشت من رو نوازش میکرد. افسانه هم که غرق در فیلم بود و چشم از تلویزیون بر نمیداشت. فیلم که تموم شد یکم راجع به فیلم حرف زدیم و بعدش هم یکم سر به سر هم گذاشتیم. بلند شدم و ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه.
ص : کامی نمیخوای لباسات رو عوض کنی ؟
ک : چرا اتفاقا. این ها رو که شستم میرم عوض میکنم.
ص : تو بیا برو من و افسانه مرتب میکنیم خودمون.
ک : اوکی.
رفتم تو اتاقی که شوفاژش رو روشن کرده بودم تا گرم بشه و شب توش بخوابیم. به ساعتم یه نگاهی انداختم. تقریبا 11.30 بود. لباسام رو که عوض کردم از ساکم هم یه کم ژل لیدو کائین برداشتم و قشنگ مالیدم به کیرم. یواش یواش باید خودم رو آماده میکردم تا از خجالت اون دوتا دختر بربیام.از اتاق اومدم بیرون. یه شلوارک پام کرده بودم و با یه تیشرت. رفتم سر یخچال و یکم دیگه مشروب ریختم برای خودم. هنوز به اندازه کافی شنگول نشده بودم. به دختر ها گفتم که میخواین بخوابین یا بیدارید ؟
ص : نه دیگه بریم یواش یواش برای خواب حاضر بشیم. مگه نه افسانه.چشمکش از چشم تیز بین من دور نموند.
ا : آره دیگه. تا تو بیای ما هم حاضر میشیم. برای خواب.
ک : اوکی. من هم یه مسواک میزنم و میام.
از تو اتاق مسواک و خمیر دندونم رو برداشتم و زدم بیرون. دختر ها رفتن تو اتاق و در رو هم بستن. مشروبم رو که خوردم یه سیگار روشن کردم و کشیدم. تموم که شد رفتم دندونام رو مسواک زدم و یه سر کشی هم دور ساختمون کردم. صدای زوزه گرگها از تو جنگل میومد و گه گاهی هم صدای پرواز پرنده ای در دل تاریکی شب سکوت رو میشکست. از لای شاخ و برگ درختهای سر به فلک کشیده ستاره ها سوء سوء میزدن و به آدم چشمک میزدن. محو تماشای شب شده بودم. هوای سردی بود ولی مشروب من رو گرم کرده بود و زیاد سرما رو حس نمیکردم. در های ماشین رو چک کردم و برگشتم داخل عمارت. برقهای محوطه رو خاموش کردم و یه گشتی هم داخل ساختمون زدم و بعدش هم با کم کردن چراغهای روشن به سمت اتاق حرکت کردم. توی اتاق تنها نوری که وجود داشت نور دو تا آباژوری بود که در دو طرف تخت دو نفره و نسبتا بزرگ داخل اتاق قرار داشت. این اتاق برای بابا بزرگ علی بود. ولی هر وقت که ما ها تنها میرفتیم اونجا تحت تصرف ما قرار میگرفت. یه کتابخانه نسبتا بزرگ که اغلب کتابهاش رو دیوان اشعار شاعر های بزرگ در بر میگرفت در گوشه سمت راست در ورودی به چشم میخورد و یه میز تحریر کنده کاری شده زیبا هم در یک گوشه دیگه اتاق قرار داشت. افسانه وص هم رفته بودن برای مسواک زدن و البته فکر کنم ارایش کردن.از لای پرده های ضخیم ولی زیبای اتاق به بیرون از پنجره نگاهی انداختم و تو تاریکی شب غرق شدم. واقعا به این سکوت احتیاج داشتم. خیلی وقت بود که سر فرصت مسافرت نرفته بودم و این قضیه با اتفاقاتی که تو این چند وقته اخیر برام افتاده بود همه و همه دست به دست هم داده بودن تا من محتاج یه همچین سکوت دل نشینی باشم. سکوتی که دیگه فکر نکنم تا زمان مرگم دوباره بهش دست پیدا کنم.تو همین افکار بودم که ص و افسانه کر کر کنان وارد اتاق شدن.
ص : ا. بابایی اینجایی ؟
ک : آره عزیزم. چطور ؟
ص : هیچ چی. فکر کردم هنوز بیرونی.
برگشتم به سمتشون. خدای من این دو تا هیچ کاری بلد نبودن به غیر از دلبری.
ص یه لباس خواب قرمز تنش کرده بود که تا بالای زانوهاش ادامه داشت و کاملا اندامش رو به رخ میکشید. یه آرایش خیلی قشنگ هم کرده بود و موهاش رو که بافته بود از دو طرف روی شونه هاش ریخته بود. معلوم بود که زیر لباسش دیگه چیزی نپوشیده. میدونست که من عاشق رنگ قرمزم وبا دیدن لباسای سکسی قرمز بد جوری آمپر میچسبونم.افسانه هم یه دست لباس دو تیکه چرمی براق تنش کرده بود با یه ساپورت مشکی و یه کفش پاشنه بلند. یه لحظه یاد این پورنو های فتیش افتادم. داشتم تو دستش دنبال شلاق میگشتم. سوتین مشکی و براقش با تن سفیدش در جدال بود و دامن کوتاهی که پاش کرده بود رونهای خوشگلش رو به نمایش گذاشته بود. ساپورت هم که جای خودش رو داشت چون قدش بلند بود خیلی بهش میومد. اون هم یه ارایش خفن کرده بود که بد جوری ادم رو هوسی میکرد همون جا بپره و یه بلایی سرش بیاره. موهاش رو هم از روی شونه راستش ریخته بود بغل و یه دستش هم به کمرش بود و داشت منو نگاه میکرد.
ص : بابایی طوری شده اینجوری ما رو نگاه میکنی؟؟ لحن صداش شهوت کاملا مشهود بود
ک : نه. داشتم فکر میکردم شما دو تا رو چه شکلی بکنمتون تا خوشتون بیاد.
ا : جدا ؟
ک : آره. عیبی داره ؟
ا : نه عیبی که نداره. ولی قرار نیست که سکس کنیم.
ک : آره از این حجابتون معلومه که اومدین دعای توسل بخونین و دخیل ببندین.
دیگه جفتشون زدن زیر خنده.
ا : کامی بمیری که هیچ وقت این اراجیف از مغزت نمیره بیرون.
ک : من بمیرم کی تو رو بکنه ؟
ا : حالا.
ک : خوب شد این مهران مدیری این برنامه رو ساخت و این تیکه کلام افتاد دهن شما دخترها.
ص : وا.
ک : والا. حالا اگر میخواین بدید که زود بیاین تو صف وایسید. اگر هم که نه. برید بخوابید خودم میام میکنمتون. صف وا نیسین.
جفتشون دویدن دنبالم که مثلا تنبیهم کنن.
ک : یه لحظه صبر کنید یه چیزی بگم بعدش هر کاری دوست داشتید بکنید.
وایسادن ببینن من چی میخوام بگم.
ک : بچه های خوب اینجا خونه من نیست که هر گونه عمل وحشیانه ازتون سر بزنه. ما اینجا مهمونیم و باید مواظب باشیم که اتفاق بدی برای وسایل این جا نیافته. متوجه که شدید.
ص : خوب. بعدش ؟
ک : بعدشم این که دونه دونه بیاین جلو که بتونم بهتون خوب سرویس بدم. چون اگر مشتری ناراضی باشه دفعه بعد دیگه نمیاد.
دیگه موندنم بی فایده بود باید در میرفتم. ولی چه کنم که بالاخره به دام افتادم. افسانه دست انداخته بود تو موهام داشت میکشید. ص هم داشت تخمام رو میکشید. بد بخت مغزم نمیدونست کدوم فرمان درد رو تحویل بگیره. گه گیجه گرفته بود. چشمتون روز بد نبینه. من نمیدونم این دخترها چرا تا کم میارن یه جای ادم رو میکشن. حالا شانس آورده بودم یکم پایینم بی حس بود و الا نمیدونم چه دردی رو باید تحمل میکردم. بعد از اینکه یکم زدیم به سر و کول همدیگه ولم کردن و رفتن عقب.
ک : دهنتون سرویس هم کچل شدم وهم دیگه بچه دار نمیشم.
ص : حقته.
ک : برو بابا. حالا کچلیم رو میتونم کلاه گیس بخرم معلوم نشه. اجاق کورم رو چیکار کنم ؟
ا : همون بهتر که از تو نسلی به وجود نیاد تا در آینده بخواد راه تو رو بره.
ک : هه. خیال کردی. مطمئن باش من مقطوع النسل نمیشم. نهایتش میرم سر پرستی یه بچه رو میگیرم یادش میدم بیاد شوهرت رو هم بکنه چه برسه به خودت رو.این دفعه دیگه از دستشون در رفتم. دویدن دنبالم تو هال.
ک : خوب دیگه شوخی بسه. دیگه شوخی نکنید بریم جدی بکنیم.
ص : رو که نیست سنگ پای قزوینه.
ک : آخ گفتی قزوین یاد کون افتادم. کی به من امشب از عقب میده.
ص : کامی بگیرمت میکشمت.
ک : شما دوتا همین جوری هم منو کشتید ببم جان.
ص : حالا میبینیم.
ک :ببینی میترسی در میری.
ا : باشه. امتحان میکنیم.
ک : بچه ها جدی میگم. بسه دیگه میترسم یکم دیگه شوخی کنیم دعوامون بشه.میخواستم خرشون کنم و به اصل مطلب برسم. چون اگر میخواستیم کل کل کنیم باز هم هیچ کدو ممون کم نمیاوردیم
ص : باشه. اول معذرت خواهی کن تا بس کنیم.
ا : آره. راست میگه.
ک : برید بابا. من از بابام هم معذرت نمیخوام چه برسه به شماها.
ص : باشه. امشب تو سالن میخوابی تا آدم بشی.
ک : نه مثل اینکه واقعا باید بهتون تجاوز کنم.
ا : برو بابا. مال این صحبتها نیستی.
ک : باشه شما ها برید تو اتاق بخوابید من هم تو سالن میخوابم.
ص : بیا بریم افسانه. فکر میکنه باهاش شوخی دارم.
دو تایی رفتن تو اتاق و در رو هم از داخل بستن.یکم تو خونه چرخیدم و بالا خره به این نتیجه رسیدم که یکم کرم بریزم. رفتم دم کنتور برق و چراغ قوه بغل کنتور رو برداشتم و برق رو قطع کردم. ویلا کاملا در سکوت و تاریکی فرو رفت. تنها نور موجود نور شعله های شومینه بود که روی دیوار به رقص در اومده بودن.صدای ص میامد که صدام میکرد.
ص : کامی. کامی ؟
ک : بله ؟
ص : دست بردار از این مسخره بازیا. برق رو وصل کن. من میترسم.
ک : بابا من مگه مرض دارم برق رو قطع کنم. برق خودش رفت.
ص : جون کامی اذیت نکن.
ک : باور کن خودش رفت من دست نزدم بهش.
ص : پس حداقل بیا تو اتاق. من و افسانه میترسیم.
ک : خودت گفتی تو سالن بخواب من هم دارم همینجا میخوابم. شما هم بخوابید. شب به خیر.
ص : حالا میگم بیا اینجا.
ک : خوب تو بیا اینجا.
رفتم پشت در وایسادم و چراغ قوه رو روشن کردم و گرفتم زیر چونه ام. با اینکار نور روی صورتم سایه روشن درست میکرد و یه صحنه خفن بوجود میامد.صدای چرخیدن کلید تو در میامد. دستگیره در رو به پایین حرکت کرد و در باز شد. ص و افسانه بغل هم میخواستن از در بیان بیرون.
ک : میخورمتون.
صدای جیغ بنفش جفتشون رفت به هوا. بد بختها ریدن به خودشون.
یه کم نگران ص شدم چون تپش قلب داشت.
ک : خوبید ؟ نترسیدید که ؟
ص : زهر مار با این شوخی افغانی که کردی. خاک بر سرت.
ا : همین رو بگو.
ک :به من چه وقتی من رو اذیت میکنید من هم باید تلافی کنم دیگه.
ص : آخه اینجوری هم شوخی میکنن.
ک : آره. من شوخیام اینجوریه. چطور شما کیر و خایه مبارک منو میگیری دستت تا آبلمبوش نکنی ول نمیکنی خوبه. حالا که من یکم ترسوندمتون بده. آره ؟
ص : برو بابا.
رفتم کنتور رو زدم برقها روشن شدن. از آشپزخونه یکم آب آوردم دادم به ص و افسانه رنگشون شده بود عینهو میت.
ک : خوب دیگه شوخی بسه. بریم بخوابیم ؟
ص : آره بریم. میترسم شوخی شوخی مارو به کشتن بدی.
ا : خیلی مسخره ای کامی..
ک : میدونم.
ص : کامی نوت بوکت رو آوردی ؟
ک : آره. چطور ؟
ص : بیار یه موزیک بی کلام بذار یکم حالمون خوب بشه.
ک : باشه شما برید تو اتاق من هم الان میام.
رفتم از تو ماشین نوت بوکم رو برداشتم و رفتم تو ویلا. در ورودی رو از داخل قفل کردم و رفتم تو اتاق. افسانه دراز کشیده بود رو تخت. ص هم لب تخت نشسته بود. نوت بوک رو از دستم گرفت و برد گذاشت رو میز مطالعه و روشنش کرد.
ک : بچه ها اگر ناراحت شدید شرمنده ولی شوخی بود.
ص : نه بابا. فقط یدفعه ای شوک شدیم.
ک : شما ها که منو میشناسید. خوب کل نکنید دیگه.
ا : آره. فکر میکنی هر شوخی با پسرا میکنی با دختر ها هم میتونی بکنی.
ک : آره راست میگی ولی بازم ببخشید دیگه.
صدای موزیک تو اتاق پیچید. یه موزیک بی کلام ساکسیفون که من عاشق این دسته از موزیکام. مخصوصا موقع سکس. خیلی میچسبه بهم.
ا : نمیای دراز بشی.؟
ک : کجا ؟
ص : اونجا. ( ص هولم داد رو تخت )
ک : آهای مواظب باشید. یه وقت به سرتون نزنه به من تجاوز کنید ها.
ص : برو بابا مسخره. ( بادستش زد رو سینه ام. )
افسانه هم چرخید سمت من و تو چشام زل زد.
ک : چیه ؟
ا : ساکت باش و حرف نزن. باید تلافی همه اذیت هایی که کردی رو امشب در بیاری یه حال اساسی بدی.
ک : ببخشید اشتباه گرفتید. اونی که باید بده شمایید نه من.زبونم رو در آوردم که شکلک در بیارم بهشون.افسانه با یه سرعت خیلی بالا زبونم رو به لبش کشید و شروع کرد به میک زدن زبونم. بالاخره به زمانی که لحظه شماریش رو میکردم رسیدم.تمام روح و جسمم در تمنای سکس بود. مستی و لوندی اون دوتا با اون لباسای تنشون و گرمای وجودشون من و بیشتر به وجد آورده بود. آماده بودم که یه سکس اساسی و ردیف بکنم. اونم کجا تو اون سکوت بی همتای جنگل و در اون شب سرد زمستانی که بدنهامون رو با گرمای تن هم گرم میکردیم.صدای ساکسیفون من رو به وجد آورده بود. داشتم با افسانه لبو لوچه بازی میکردم که ص دست انداخت و تیشرتم رو داد بالا و شروع کرد به لیس زدن شکم و سر سینه هام. یه دستش هم رو کیرم بود و داشت میمالیدش ولذت میبرد از این که داره بزرگ و بزرگ تر میشه.زبون من و افسانه به هم گره خورده بود وبا تمام وجود از شیرینیه لبهای همدیگه بهره میجستیم. ص هم که با سر و سینه من مشغول بود و با حرکاتش من رو بیشتر و بیشتر تحریک میکرد برای یک مقاربت و همخوابگی طولانی و فرح بخش. هر سه تامون غرق در مستی مشروب بودیم و البته سکس. سکسی مفرح که ذرات وجودمون فریاد میزندند و از ما اون رو گدایی میکردند. بعد از چند لحظه افسانه و ص جاشون رو عوض کردند. من ابتکار عمل رو به دست اون دوتا سپرده بودم تا هرجوری که میخوان کام دل بگیرن و لذت ببرن.ص دست انداخت و با کمک خودم تیشرتم رو در آورد. بعد از این کار به روی سینه ام نشست و با خم کردن سر خودش لبهاش رو به لبهای من رسوند و یک لب آتشین و دلچسب به من هدیه کرد که با شنیدن آهی از سر شهوت از جانب من رضایت رو توی چشمای زیتونی رنگش دیدم. چقدر بافت موهاش بهش میومد. شبیه دختر های کلمبیایی شده بود که توی ماهواره دیده بودم. سایه آبی رنگی که به چشماش زده بود چشمان زیباش رو چندین برابر زیبا تر و خواستنی تر کرده بود
ص : چیه آقا پسر ؟ تا صبح پدرتو در میاریم. سعی کن زود نیای والا مجبورت میکنم که چندین بار خالی بشی.
ک : تو کارت رو بکن. ببینیم کی کم میاره. امشب باید قول بدی که من آزادانه کارم رو بکنم و نه و نو نیاری.
ص : مثلا چیکار ؟
ک : نمیدم و نمیخورم و نمیخوام و از این چیزا نداریم. باشه ؟
ص : عزیزم من که همیشه با تو راحتم و خودم رو در اختیارت قرار میدم.
ک : امشب میخوام به جاهای ممنوعه سر بزنم و لذت ببرم.
ص : باشه. هر چی عزیز دلم بخواد.
ک : بیچاره خودت رو بدبخت کردی با این حرفت.
ص : ببینیم کی بدبخت میشه.
دیگه نذاشت باهاش کل کل کنم. دوباره لبهای سحر آمیزش رو به لبهای من قفل کرد و شروع کرد به عشق بازی.چند ثانیه بعد با وجود بی حسی کیرم گرمای سوزان لبهای حرفه ای افسانه رو به روی کیرم حس کردم و فهمیدم که افسانه هم دست به کار شده. یکم که برام ساک زد سرش رو بلند کرد و گفت : ص بازی رو از الان باخته بدون. این جونور بی حسی زده.
ص : چه بهتر. یه حال اساسی و طولانی مدت.
ا : اره چرا که نه.
ک : پس حرف نزنید و به کارتون برسید.
مدتی به همین منوال گذشت. من با ص معاشقه میکردم و افسانه هم داشت با لبهای هنرمندش بیشتر و بیشتر من رو به اوج حشریت میرسوند.حالا دیگه نوبت من بود که ابتکار عمل رو به دست بگیرم.ص رو از روی خودم بلند کردم و خودم هم به حالت نشسته روی تخت نشستم. افسانه رو که داشت ساک میزد از خودم دورش کردم و بلند شدم. شلوارکم رو کامل در آوردم. از افسانه یه لب گرفتم و هدایتش کردم به سمت تخت. ص رو هم خوابوندمش روی تخت.هر دوشون روی تخت دراز کشیده بودن و آماده بودن تا من شروع کنم. رفتم روی ص و شروع کردم به لب گرفتن. در همین حین هم یک دستم به سینه افسانه بود و شروع کردم از روی سوتین براق و مشکیش براش سینه اش رو مالیدن. دست افسانه هم بیکار نبود داشت با سینه من بازی میکرد. دستم رو از سینه افسانه جدا کردم و به سمت باسن ناز ص کشیدم از زیر بغل تا بغل لمبر کونش. یه آه از سر سر خوشی کشید. لبه دامن رو گرفتم وکشیدم بالا. درست حدس زده بودم. شورت و سوتین نداشت. پس برای لخت کردنش زیاد وقت تلف نمیشد. آروم لباسش رو کشیدم بالا و از تنش در آوردم. یه دستی به چاک کسش کشیدم که از خیسی اون لذت بردم. دستم رو به دهان بردم لیس زدم. افسانه با یه ناله گفت : جون. دوست داری ؟
ک : آره عزیزم. چرا که نه. برای تو هم خیس شده.؟
ا : دیگه از خیس گذشته. رودخونه شده.
ک : عزیزم الان به دادش میرسم نگران نباش.
ا : بیا که هلاکم.
رفتم به سمت افسانه. ص که شروع کرده بود با کس خودش ور میرفت.وقتی پارتنر سکسم این کار رو میکنه واقعا لذت میبرم. دلیلش رو هنوز نفهمیدم.برگشتم سمت ص و یه لیس مشتی به کوووووسش زدم دادش دراومدبرگشم سمت افسانه یه دستش رو سینه اش بود و داشت میمالیدش. صدای ساکسیفون بالا گرفته بود و داشت من رو تشویق میکرد به همخوابگی با این دو تا دختر حشری

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر