ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق14

ع : اين حرف رو نزن پسرم. ما خيلي ازت ممنونيم بابت همه چيز. ايشالا تو خوشيها جبران كنيم.
ك : من مخلصتم عمو جان. وظيفم بود.
يكم كه گذشت رضا از خونه اومد بيرون. اومد سمتم و همديگرو بغل كرديم.
ك : مرد ما چطوره ؟
ر : قربونت برم داداش. خيلي زحمت افتادي.
نذاشتم ديگه حرف بزنه. انگشتم رو گذاشتم رو لبش. ديگه ادامه نده.يكم كه گذشت مهدي هم اومد.بهش گفتم سوييچت رو بده من بشينم تو ماشينت يه سيگار بكشم.رضا و مسعود هم اومدن.تو ماشين كه نشستيم سيگارم رو روشن كردم و شروع كرديم به صحبت كردن و دلداري دادن رضا.مراسم اون شب هم با همه تلخيهاش تموم شد. و من خوشحال بودم از اينكه براي دوستم تونستم يه كار كوچولو انجام بدم. ص هم كه اينجور كه بعدا خواهرهاي رضا تعريف كردن وقتي رفته بود تو مجلس حسابي پذيرايي كرده بود از مهمونها و هر كس هم كه ميپرسيده اين خانومه كيه همه ميگفتن كه نامزد آقا كامران دوست رضاست.بعد از مراسم عموهاي رضا با زور تمام حسا ب و كتاب رو با من انجام دادند و بر خلاف ميل درونيم يه چك بابت خرجهايي كه كرده بودم بهم دادن. من هم چك رو به زور دادم به رضا و بهش گفتم فعلا لازم داري اين رو. باشه پهلوت بعدا ازت ميگيرم.رسيديم خونه. ص لباساش رو عوض كردو اومد رو كاناپه نشست كنارم.
ص : خسته نباشي عزيز.
ك : قربونت برم. ببخشيد امروز نتونستم اون كامي كه دوست داري باشم. شرمندت شدم.
ص : اين حرفها چيه. تازه امروز كاملا شناختمت. خيلي دوست دارم كامي.
ك : من هم همينطور.
ص : راستي اونجا همه فكر ميكردن كه من نامزد توام.
ك : آره. به گوشم رسيد.
ص : آخ اگه بدوني وقتي اين جمله رو ميگفتن چه حالي ميشدم. قند تو دلم آب ميشد. كاش ميشد كه اين واقعيت پيدا ميكرد.
ك : جدا ؟
ص : آره به خدا راستش رو ميگم.
راستش خودم هم يه همچين حسي داشتم راجع به اين موضوع. مادر رفيقام همشون بهم تبريك گفته بودن. يه لحظه احساس كردم كه ديگه وقتشه بايد زن بگيرم.
از فكر اين موضوع ته دلم يه جوري شد. خندم گرفته بود.
ص : قربونت برم كه بالاخره خندت رو هم ديديم.
ك : قربانه يو. بريم بخوابيم كه فردا يه عالمه كار دارم.
ص : آره من هم بايد برم سر كار.
ك : پاشو بريم.
لباسامون رو عوض كرديم و رفتيم تو تخت خواب.
ك : ص ؟
ص : جانم ؟
ك : بابت همه چيز ممنون. ديشب يه شب فراموش نشدني برام درست كردي.
ص : اين حرفها چيه. ديگه نگيا.
ك : از دستم كه ناراحت نيستي ؟
ص : نه عزيز دلم چرا ناراحت باشم. خودم برنامش رو گذاشته بودم.
ك : مرسي عسلم. افسانه چي ميگفت ؟
ص : خيلي خوشش اومده ازت. فقط امروز يه كم ناراحت شد كه چرا به موهاي من توجه نكردي. آخه خيلي زحمت كشيديم براش.راست ميگفت.اصلا توجه نكرده بودم به اين قضيه. ص موهاش رو داده بود بافت آفريقايي كرده بودن. خيلي قشنگ شده بود.
ك : به خدا اصلا متوجه نشدم. منو ببخش خوشگله.
ص : اين رو نگفتم كه ازم معذرت خواهي كني. تازه با اون اوضايي كه تو داشتي اگر متوجه ميشدي جاي تعجب داشت.
ك : مرسي كه من رو درك ميكني.
ص : وظيفه امه.
ك : ص يه چيزي بپرسم ؟
ص : بپرس ؟
ك : دوسم داري ؟
ص : آره عزيزم. دوست دارم.
با شنيدن اين جمله ته دلم يه جوري شد. لرزيد. يه لرزش قشنگ واقعا نميتونم توصيفش كنم. بايد حس كنيد اين تا بفهميد چي ميگم.
ك : بازم بگو.
ص : دوست دارم. دوست دارم. كامرانم دوست دارم.
ك : بازم بگو ميخوام بشنوم.
لبهاش رو به گوشم نزديك كرده بود و با يه نجواي خاص ميگفت دوستت دارم.دوستت دارم.دوستت دارم.تو حال خودم نبودم.داشتم لذت ميبردم از اين جمله.دلم ميخواست هميشه بشنموم اين جمله رو.با صداي تلفن به خودم اومدم. صدام از ته چاه در ميومد.
ك : بعله ؟
ص : سلام كامي. به خدا شرمندم.
ك : مگه نگفتم تو براي من مردي. مگه نگفتم ديگه نميخوام ببينمت يا صدات رو بشنوم.
ص : به خدا پشيمونم. ترو خدا.ترو ارواح خاك مادرت بذار بيام اونجا.بهت توضيح ميدم همه چيز رو.صداي هق هق گريه اش رفت به هوا
ك : تو براي من مردي. ديگه چي ميخواي از زندگيم. مگه نميخواستي من رو نابود كني. خوب به مقصودت رسيدي. ديگه چي ميخواي ؟
ص : كامي يه بار ديگه بهم فرصت بده. من همه چيز رو درست ميكنم.
ك : تنها فرصتي كه دادم اين بود كه ديشب دستم رو به خونه نجست آلوده نكردم.هر دفعه كه ميخواستم تصميمم رو اجرا كنم منصرف ميشدم. در نتيجه خودم رو ميزدم. الان هم اگر ببينمت به خدا قسم ميكشمت.ميدوني كه اين كار رو ميكنم. تو ديگه براي من مردي. اين رو بفهم. تو ديگه تو قلب من جايي نداري.با عصبانيت گوشيو كوبيدم سر جاش. زخمهاي سرم بر اثر فشاري كه بهم اومد دوباره تير كشيدن. ياد اين زخمها افتادم كه به خاطر دوستت دارم گفتنهاي اون شب ص ديشب روي سرم نقش بسته بود.از خودم بدم ميومد. جواب بابا و بقيه رو چي ميدادم.خدايا خودت كمكم كن
×××××××××××××
لبهامون تو هم گره خورد.با همه وجودم ميبوسيدمش. فكر ميكردم به اين ميگن عشق.پس من عاشق شده بودم.اون شب يكي از عاشقانه ترين سكسهاي عمرم رو با ص كردم. ( راست ميگن بعضي وقتها سكس ميتونه به عشق برسه ).صبح كه از خواب بيدار شدم يه دوش گرفتم و يه چايي ديشلمه ريختم براي خودم. ص هم بيدار شده بود و حاضر شده بود تا بره سر كار.
ك : عسلم. ؟
ص : جانم ؟
ك : دوست دارم.
ص : ما بيشتر.
با هم از در زديم بيرون. با هم تا يه مسيري رفتيم. بعد از هم جدا شديم.در مغازه رو كه باز كردم.تازه فهميدم چقدر دلم براي كار كردن تنگ شده.اونروز خيلي خوب گذشت.چون تونستم با فروشي كه داشتم تعطيلي دو روز قبل رو جبران كنم. يه كم كه سرم خلوت شد. بچه هايي كه همسايه بودن اومدن و يه سري بهم زدن و دليل مشكي پوشيدنم رو ازم سوال كردن. من هم دليل رو گفتم و اونا هم تسليت گفتن بهم.سرم تو حساب كتابا بود كه امير يكي از رفيقام تو پاساژ اومد پهلوم و يكم گپ زديم با هم.
ا : كامران تو چند وقت پيش دنبال شاگرد ميگشتي ؟
ك : آره. چطور مگه ؟
ا : هيچ چي. يكي از فاميلهامون دنبال كار ميگرده. گفتم اگر هنوز هم شاگرد ميخواي بگم بياد ببينيش.
ك : آره داداش بگو بياد ببينمش. فقط يه چيزي اخلاق منو بهش بگو ببين اگر ميتونه با من كار كنه بياد.
ا : باشه بهش ميگم.
من يه اخلاق بدي كه دارم تو موقع كار كردن با هيچ بني بشري شوخي ندارم. خيلي سخت گيرم. الان هم خيلي از زير دستام شايد از نحوه برخوردم تو محيط كار ناراحت بشن.ولي همشون ميدونن تمام سخت گيريهاي من به خاطره خودشونه و به نفعشون.بعد از ناهار داشتم يه مشتري رو پرزنت ميكردم. ديدم امير اومد دم مغازه. مشتري تو مغازه رو كه ديد اشاره كرد كه سرم خلوت شد مياد. بالاخره به خانوم سيريش يه دستگاه فروختم و راهيش كردم رفت.بعد از چند لحظه امير با يه پسر درشت اندام اومدن داخل مغازه.بعد از سلام و احوالپرسي و معارفه. امير رفت و من با آقا كيوان تنها شديم براي باز كردن يه سري مسايل.از نحوه كارمون براش توضيح دادم و اينكه بايد چه كارايي انجام بده تو مغازه.بالاخره قرار شد كه يك ماه پيش من كار كنه تا اگر هردومون راضي بوديم ادامه بديم.نمرديم و ما هم شاگرد دار شديم ولي چه شاگردي.ديگه فقط سرپاش نگرفتم.هر كاري كه تو مغازه بود رو خودم انجام ميدادم. بقيه كارها رو هم چون آقا گيج تشريف داشتن باز هم خودم انجام ميدادم. خلاصه شازده آورده بودم براي خودم.بعد از يك ماه هم يه تيپا تو كونش و انداختمش بيرون.بعدازظهر با ص قرار داشتم تو مغازه آرايشي فروشي. ص زود تر رسيده بود. جلوي در مغازه وايساده بود.چون آقا رامين طبق معمول تو پيچ بودن.رسيدم جلوي مغازه ديدم يكي از كسبه پاساژ كه اسمش مرتضي بود گير داده به ص و سعي داره باهاش صحبت كنه.رفتم جلو ص تا من رو ديد اومد سمتم. مرتضي تازه دوزاريش افتاده بود كه اين كي هست.
ك : چي ميگفت اين الدنگ ؟
ص : هيچ چي بابا. ميگفت خسته ميشي سر پا وايسي. بيا تو مغازه من بشين. فكر ميكرد من مشتريم.
رفتم سمت مرتضي.
م : سلام آقا كامران. چه عجب اينورا ؟
ك : سلام از ماست. مشكلي پيش اومده بود ؟
م : نه فقط ديدم ايشون منتظره تا مغازتون باز بشه بهشون تعارف كردم بيان تو مغازه بشينن.
ك : خواهشا ديگه از اين لطف ها به مشتري هاي مغاز ما نكن. ممنون ميشم ازت.
م : سوء تفاهم شده داداش. منظور بدي نداشتم.
ك : ميدونم نيتت خيرو خدا پسندانه بوده. ما را به خير تو اميدي نيست پس شر مرسان.
رفتم سمت مغازه و در رو باز كردم.خداي من ببين مغازه به چه وضعي افتاده. يكي نيست به اين رامين احمق بگه خوب معلومه مشتري نمياد تو اين مغازه. كثافت از سرو كول مغازه ميريخت. با ص مشغول نظافت مغازه شديم.
ص : كامي. بيا ببين.
ك : چيو ؟
ص : دسته گل رفيق شفيقت رو.
يه كاندوم مصرف شده تو سطل زباله بود.ديگه داشتم قاط ميزدم. تو مغازه اي كه محل كسبه و از اين كارا. خوب معلومه بركت مغازه ميره ديگه. بالاخره مغازه رو تميز كرديم و من هم ويترين رو ريختم پايين و دوباره چيدمش.يه زنگ به رامين زدم. البته با موبايلم.
ك : سلام. رامين مغازه نيستي ؟
ر : چرا بابا. اومدم تي رو بشورم.
ك : من الان دو ساعته دارم زنگ ميزنم. بر نميداري تلفن مغازه رو.
ر : شايد جلوي در بودم نشنيدم.
ك : اوكي كي ميري مغازه ؟
به تته پته افتاده بود.
ر : الان ميرم ديگه. مگه كار واجبي هست كه اينجوري داري صحبت ميكني.؟
ك : كون گشاد. من الان 2 ساعت تو مغازه دارم تميز كاري ميكنم. اونوقت تو ميگي رفتي تي بشوري. كسخل گير آوردي.
ر : كامي خدايي شرمنده. كار پيش اومده بود. يه توكه پا اومدم بيرون الان هم دارم بر ميگردم اونجا.
ك : لازم نكرده بياي. امشب ساعت 9 خونه منتظرتم.
ر : باشه ميام.
كارمون كه تموم شد ص زنگ زد خونشون گفت كه شيفته نميره خونه.راهيه خونه شديم. سر راه يه كم بند وبساط خريديم براي شام. حوصله غذا درست كردن نداشتم.تو خونه داشتيم شام رو ميخورديم كه رامين اومد. بعد از شام نشستيم به صحبت كردن راجع به كار.
ك : ببين رامين اين جوري نميشه. تو اين ماه دخلت چقدر بوده ؟
ر : چيكار كنم. مشتري نمياد تو مغازه.
ك : تا حالا دليلش رو فهميدي كه چرا اينجوري ميشه ؟
ر : نه. تو كه عقل كلي به من بگو چرا ؟
ك : من عقل كل نيستم. فقط كافيه خودت رو بذاري جاي مشتري. اگر تو مشتريه اون مغازه بودي با اوضاعي كه مغازه داره اصلا داخل مغازه ميشدي ؟
ر : مگه چشه ؟
ك : بگو چش نيست. كثيف كه هست. ويترينت هم كه اصلا ديدن نداره. اغلب مواقع هم يا شما تو مغازه نيستي يا اگر هم باشي يكي از دوست دخترات هم اونجا پهلوت نشسته. تازه اگر هم نباشه سعي ميكني هر دختري مياد تو مغازه رو تور كني. خوب به نظرت يه مشتري كه يه بار از يه مغازه خريد ميكنه. چرا دفعه بعدي هم نبايد بياد همونجا ؟
ر : نميدونم چي بگم. تو داري منو محكوم ميكني.
ك : اگر يكي از چيزايي كه گفتم درست نيست تف كن تو روي من.
ر : من قبول دارم كه دل به كار نميدم. ولي قبول كن كه يه كم به كار دلسرد شدم. چون شما دوتا سر كار خودتون هستيد و تمام زحمات اونجا گردن منه.
ك : اولا كه شما در ازاي وقتي كه ميذاري تو مغازه داري حقوق ميگيري. كه سواي درصدت حساب ميشه. دوما قرار شده از فردا من و ص بعد از كارمون بيايم مغازه و كمك تو كنيم. و تو ميتوني وقتهايي كه ما هستيم تشريف ببريد دنبال عشق و حالتون.از امشب تا 3 ماه وقت داري مغازه رو به سود دهي برسوني وگرنه من تمام سرمايه اي كه گذاشتم رو از كار ميكشم بيرون. اونوقت تو ميموني و حوضت.
ر : اين درست نيست.
ك : همين كه گفتم. اگر هم ناراحتي همين فردا ميتونيم شراكتمون رو به هم بزنيم. من حاضرم ضرر و زيان هم بدم. منتها مغازه رو من به اجاره خودم درميارم و يه فروشنده ميذارم اونجا. ضرر و سودش هم مستقيم به خودم ربط داره. حالا انتخاب با توئه كدومش بهتره. ؟
ر : فكر كنم راه اول بهتر باشه. بالاخره من هم تو راه انداختن اون مغازه سهم داشتم. حالا سودش رو تو ميخواي بخوري.
ك : پس خودت هم قبول داري. اون مغازه ميتونه سود خوبي داشته باشه. ايشالا كه از فردا بچسبي به كار.
ر : حتما. چشم.
ك : درضمن كادوي تولد بچه ات رو هم تو سطل آشغالي پيدا كردم.خواهشا ديگه از اين گه كاريها تو مغازه اي كه با من شريكي نكن.
ر : از چي حرف ميزني ؟
يه نگاه به ص كردم بلند شد رفت تو اتاق من.
ك : خودت رو نزن به خريت. منظورم همون كاندوميه كه تو سطل بود.
رنگ از رخش پريد. آخه روزي كه مغازه رو افتتاح كرديم بهش همه اين چيزارو گفته بودم.رامين از من خيلي حساب ميبرد.ولي اون شب گدازه هاي انتقام رو ميشد تو صورتش ديد. معلوم بود كه يه روز يه كلكي به دستم ميده.تمام بلاهايي كه به سرم نازل شد از سر همون مغازه كوفتي و كار كردن ص تو مغازه شروع شد.سرمون تو كارهاي خودمون بود. مغازه آرايشي هم با وجود سر زدنهاي من و ص رونق گرفته بود. رامين هم دوباره دلگرم كار شده بود.شب چهلم باباي رضا بود. خدا بيامرزدش چه زود گذشت.اجراي مراسم به من محول شده بود. من هم خداييش سنگ تموم گذاشتم. هر كاري از دستم بر ميومد انجام دادم براشون. هيچ كس فكرش رو هم نميكرد با اين نظم يه همچين مراسمي بر پا بشه. همه كفشون بريده بود. البته ديگه آخراش من داشتم سكته ميكردم از بس حرص و جوش ميزدم. بعد از سرو شام همه رفتند سوي زندگيه خودشون.يه غم عجيب تو چشاي رضا هويدا شده بود.با دستم زدم رو شونش.
ك : مرد بزرگ از چي ناراحته ؟
ر : كامي خيلي ميترسم.
ك : از چي داداش. براي چي ميترسي ؟
ر : ميترسم از پس اين مسئوليت خطير بر نيام.
ك : يادت باشه( غير ممكن غير ممكنه )فقط كافيه اراده كني. اونوقت كوه رو هم ميتوني جا به جا كني. خدا رو شكر حاج اكبر به اندازه اي براتون گذاشته كه دستتون جلوي كسي دراز نشه و از هر كس و ناكسي چيزي رو طلب نكنيد. فقط به نظر من بايد درست بندازيش تو كار و از سودش زندگي رو بچرخوني. دو روز ديگه هم ايشالا خواهرات ميرن خونه بخت. اونوقت ديگه مسئوليت تو هم كم ميشه. فقط يه كم سختي داره.كه خداييش من يكي تا آخرش باهاتم. البته اگر قابل بدوني.
ر : اين حرفها چيه داداش. تو سروري. خداييش خيلي دوست دارم مثل تو باشم. تو همه كارها رو راحت ميگيري.
ك : خاك بر سرت. اگر بخواي مثل من ياشي كه سوپور هم نميشي.
ر : نميدونم چي بگم.
ك : هيچ چي نگو و فقط به آينده فكر كن. چون آينده براي تو و خواهرات درخشانه خيالت راحت.
بعد از يه يك ساعتي صحبت داشتم راه ميافتادم برم سمت خونه كه خواهر رضا ( سپيده ) از خونه اومد بيرون.هم سن هميم. 3 سال از رضا بزگتره. الان هم ازدواج كرده و زندگي خوبي هم داره الحمدلله.
س : آقا كامران. بياين داخل يه چايي بخوريد.
ك : نه. ممنونم ديگه مزاحم نميشم. بايد برم.
س : همچين ميگيد بايد برم كه اينگار زن و بچه تو خونه منتظرتونن. ( اين جمله رو با يه لحني كه مثلا همه چيز رو ميدونه ادا كرد )
ك : نه بابا. كي مياد دختر دسته گلش رو بده به يه آدم يه لا قبا مثل من.
س : خيلي هم دلشون بخواد. چه كسي بهتر از شما. حالا بيا يه دقيقه بشين بعد برو.
ك : به روي چشم. چون اگه بگم نه. ديگه با جارو ميافتين دنبالم.
با هم رفتيم داخل خونه شون. ياد حاج اكبر افتادم. دلم دوباره گرفت.نشستيم تو پذيرايي. رضا و خواهراش با اصرار اطرافيان لباس مشكيهاشون رو در آورده بودن. خوشحال بودم كه لباسي كه من براي رضا خريده بودم رو تنش كردن. خيلي بهش ميومد.بعداز خوردن يه چايي.سپيده خانوم با دو تا بسته كادويي اومد تو اتاق و نشست روبروي ما.
س : خب. آقا كامران. اين چند وقته خيلي زحمت كشيديد.واقعا برادري كرديد در حقمون. نميدونيم چه شكلي جبران كنيم زحمتت رو.
ك : من كه كاري نكردم. كارها رو بچه ها انجام دادن. من فقط ارد ميدادم.
س : شما بزرگواريد. از اين به بعد هم سعي كنيد رضا رو كمك كنيد و خانواده ما رو مثل خانواده خودتون ببينيد.
ك : شما هميشه به من لطف داشتيد. حاج اكبر رو هم مثل پدرم دوست داشتم.
س : بابا هم شما رو خيلي دوست داشت. اين هم يه هديه ناقابل از طرف من و سارا و رضا به شما و نامزدتون ص.
ك : بابا اين كارا چيه تو اين وضعيت. من اصلا توقعي ندارم ازتون.
ر : بگير داداش. نترس نمك گير نميشي.
ك : قربونت برم رضا جان به خدا شرمندم كردين.
دست انداختم دور گردن رضا و ماچش كردم.بعد از تعارف و اين جور چيزا. كادوييها رو به دستم گرفتم و ازشون خداحافظي كردم.رسيدم خونه. اول بسته اي كه بزرگتر بود رو باز كردم.خداي من. يه دست لباس مجلسي حرير مشكي با قلاب بافي معركه و مليله كاري شده براي ص. ميشد راحت حدس زد كه كارهايي كه روش انجام شده كار يه دختر خوش سليقست به نام سپيده ( خواهر رضا ) معلوم بود خيلي روش وقت گذاشته.اون يكي كادو رو باز كردم. يه پيرهن مردونه با كجراه سياه و رنگ سفيد.خيلي خوشگل بود. خيلي بهم ميومد. هر كس انتخاب كرده بود واقعا خوش سليقه بود.چهل روز بود مشكي رو از تنم در نياورده بودم. ريشام رو هم نزده بودم.شده بودم مثل اين بچه بسيجيها. رضا قسمم داده بود به محض اينكه رسيدم خونه شيو كنم و لباسام رو هم عوض كنم. داشتم كاغذ كادوها رو جمع ميكردم كه يه نامه ديدم تو كادويي خودم.از پاكتش در آوردم.مظمونش اين بود:( هنوزم به عنوان يادگاري دارمش )
-------------------------
به نام خدايي كه عشق را آفريد.با سلام.قسمت ميدم به هر كس كه ميپرستي قضيه اين نامه بين خودمون بمونه و به هيچ جايي درز نكنه. اين تنها خواهشم ازشماست.روزهايي كه ميومديد در خونه ما و سراغ بابا و رضا رو ميگرفتيد فكر ميكردم كه بهونه است.بهونه اي براي ديدن من و يا خواهرم. پيش خودم ازتون متنفر بودم كه به خواهر رفيقتون چشم داريد.بابا هميشه صحبت شما رو توي خونه ميكرد و ازتون به خوبي ياد ميكرد. ميتونم بگم خيلي دوستون داشت. به اندازه ماها كه بچه هاش بوديم.ولي من پيش خودم فكر ميكردم كه بابا حتي يكذره هم شما رو نشناخته. چون تو خيال من شما يه آدمي بودي كه به خاطر وجود من وخواهرم به خونه ما رفت و آمد ميكنيد. اما خوشحالم كه اشتباه ميكردم.روز تشييح جنازه بابا فهميدم كه شما اصلا توقيد اين مسايل نيستي و واقعا دوست خوبي براي خانواده ما هستيد. اما صد افسوس كه دير متوجه شدم. شبي كه با ص اومديد خونه ما ، شبي بود كه خيالات من واهي شد. فهميدم كه كسي رو تو زندگيتون داريد كه بهش عشق بورزيد و دركنارش شاد زندگي كنيد و من از اين موضوع خيلي خيلي خوشحالم.من اين نامه رو ننوشتم كه بگم.... و غيره.فقط نوشتم كه ازتون حلاليت بطلبم بابت طرز تفكرم نسبت به شما و بابت همه زحماتي كه تو اين چند وقت برامون كشيديد تشكر كنم.در آخر هم آرزو ميكنم كه با ص خوشبخت بشيد و بتونيد در كنار هم لحظات خوبي رو سپري كنيد.خواهشا ازاين به بعد هم وقتي من رو ديديد به فكر اين نامه نيافتيد و اين موضوع رو فراموش كنيد.به اميد روزي كه تو عروسيتون شركت كنيم و شاهد لحظات شاد زندگيتون باشيم. و تمام زحماتي رو كه كشيديد جبران كنيم.دوست خانوادگيه شما (( سعيده ))
--------------------------
نميدونستم چيكار بايد بكنم. تو فكر فرو رفتم.كاش ميشد همه آدمها اينقدر رك و راست از طرف مقابلشون انتقاد كنن. به همين سادگي. اونوقت دنيا گلستون ميشد.پنج شنبه بود.داشتم در مغازه حساب و كتابام رو رديف ميكردم كه ص به همراه افسانه وارد شدن.
ص : سلام.
ا : سلام كامران خان.
ك : سلام به روي ماهتون. اينطرفا. ؟
ص : هيچ چي بابا. چك حقوقم رو دادن رفتم برداشت كنم هنوز واريز نكرده بودن. گفتن شنبه ميريزند. الان هم ميخواستيم بريم خريد. گفتم اگر تو پول تو مغازه داشته باشي چك رو بدم به تو ازت پول بگيرم.
ك : آره هستش. چقدر ميخواي ؟
ص :.... تومن.
پول رو در آوردم و دادم بهشون. چك رو هم ازش گرفتم. از اين حرف ها بينمون نبود. حساب حساب بود و كاكا برادر.
ص : راستي كامي ؟
ك : جانم ؟
ص : كي ميري خونه ؟
ك : ساعت 2. چطور ؟
ص : هيچ چي. رفتي خونه لباس مرتب بپوش. من بهت زنگ ميزنم بريم يه جايي ؟
ك : كجا ايشالا ؟
ص : بعدا بهت ميگم.
ك : كي بايد بريم. ؟
ص : ساعت 3.
ك : باشه. پس من لباسام رو عوض كردم.ميرم باشگاه تا تو زنگ بزني.
ص : باشه. پس تا ساعت 3. باي.
ا : خداحافظ.
ك : باي. مواظب باشيد.
كارام رو راست وريس كردم و رفتم خونه. لباسام رو عوض كردم و رفتم سمت باشگاه.
ساعت نزديكاي 3 بود كه ص زنگ زد.
ص : كامي من يه كم كارم طول ميكشه. تو چيكار ميكني ؟
ك : فعلا كه دارم بازي ميكنم. چطور ؟
ص : باشه. من ساعت 6 ميام نزديك باشگاه قرار ميزارم باهات كه بريم.
ك : باشه پس منتظرم. ( راستش خودم هم دوست نداشتم برم بيرون. فكر ميكردم ميخواد خريد كنه. من هم كه حوصله خريد و اين چيزا رو ندارم )
نزديكاي ساعت 30 : 6 بود كه ص زنگ زد و رفتم از باشگاه بيرون.ديدم با ماشين افسانه است.
ك : پس افسانه كو ؟
ص : رفت. ماشينش هم دست منه.
ك : خوب كجا ميخواي بري ؟
ص : اول بريم خونه. بعد ميريم بيرون.
ك : چه خبره خونه ؟
ص : هيچ چي بابا. ميخوام يه كم استراحت كنيم. بعد بريم جايي.
ك : باشه بريم.
رسيديم در خونه و رفتيم بالا. توي راه ص به يه نفر اس ام اس زد. نفهميدم چي بود. هرچي هم پرسيدم براي كي فرستادي چيزي نگفت.
پشت در آپارتمان بودم ميخواستم در رو باز كنم كه ص صدام كرد.
ص : كامي ؟
ك : جانم ؟
ص : خيلي دوست دارم.
ك : منم همينطور.
ص : بذار چشات رو ببندم بعد برو تو خونه.
ك : چرا ؟
ص : سوال نكن ديگه. يه بار به حرف من گوش كن. ضرر نميبيني.
ك : چشم. ولي من هميشه به حرف تو گوش ميدم كه.
ص : ميدونم عزيزم.
چشام رو با شالش بست و يه لب هم از لبم گرفت.داشتم فكر ميكردم كه اين جونور چه حركتي تو خونه كرده كه ميخواد مثلا منو سورپرايز كنه.در رو كه باز كرد و رفتيم تو. يدفعه يه صداي وحشت ناك به هوا بلند شد.كامي جان تولدت مبارك.اصلا اين يه فقره رو فكرش رو هم نميكردم. خودم اصلا يادم نبود تولدمه.چشام رو كه باز كردم ديدم يه لشگر آدم تو پذيرايي وايسادن.خيلي از دوستام و دوستاي ص كه بينمون مشترك بودن اونجا بودن. در حدود 20 نفري ميشدن.همه انگار عروسي دعوت بودن. لباسهاي آراسته و زيبا. خدا رو شكر كردم كه ص با كلك هم كه شده بود منو مجبور به عوض كردن لباسام كرده بود.پسرها اغلب لباس مجلسي. و دخترها هم لباس مهموني يا شب.همه خوشگل كرده بودن خودشون رو.در عوض من هم يه دست لباس اسپرت تنم بود. همين.با همه دست دادم و و روبوسي كردم. خيلي خوشم اومد از اين كه ص به فكرمه. افسانه يه دست لباس پوشيده بود كه ميتونم بگم نميپوشيد بهتر بود. همه جاش معلوم بود. داشت اون وسط از مهمونا پذيرايي ميكرد. اومد سمتم و تولدم رو بهم تبريك گفت. باهاش دست دادم و ازش تشكر كردم.ص هم رفت تو اتاق من و بعد از چند لحظه با لباسي كه سپيده بهش هديه داده بود اومد بيرون. خيلي بهش ميومد.اومد سمتم. تو بغلم گرفتمش و يه لب جانانه و كشدار مهمونش كردم. همه با صداي بلند كر ميزدن و دست ميزدن.نشستيم تو پذيرايي. من رو مبل نشسته بودم و ص هم اومده بود نشسته بود رو دسته مبل.در گوشش گفتم : عزيزم مرسي كه به فكرم بودي و تولدم يادت بود.
ص : وظيفه ام رو انجام دادم. به تشكر نيازي نيست.
دوباره يه لب ديگه ازش گرفتم.افسانه هم داشت ميرفت تو آشپزخونه و ميامد بيرون. وسايل پذيرايي رو ميچيد رو ميز.ص هم بلند شد و با دوستش كه اسمش غزاله بود رفتن كمكش. كم كم وسايل تكميل شد و سرو كله نيم جين ويسكي جاني واكر هم پيدا شد.
به ص گفتم : ويسكي از كجا آوردين ؟
ص : غزاله به دوست پسرش گفته بود. اون هم برامون خريد.
سقف خونه پر بود از كاغذ رنگي و لوازمي كه تو تولدا استفاده ميكنن. يواش يواش پيك هاي مشروب پر ميشدن و خالي ميشدن. همه سر خوش بودن و مست. بعد از نيم ساعت دخترا سي دي گذاشتن و شروع كردن به رقصيدن. ديگه تو حال خودمون نبوديم. همه داشتيم شادي ميكرديم و قدر لحظاتي كه در كنار هم بوديم رو ميدونستيم. بعد از يه ربع در خونه به صدا در اومد. در رو كه باز كردم ديدم دختراي همسايه ها هستن. تو مجتمعمون اون وقتا 4 تا دختر با خانوادشون زندگي ميكردن. دو تاشون خواهر بودن ( شادي و شيما )

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر